ساعت هفت (به شهدای گمنام)

ساخت وبلاگ
مثل هر روز صبح ساعت هفت ، پدرم داشت سمت در می رفت چهره اش چهره ی همیشه نبود ، از همیشه شکسته تر می رفت جای کیفش به دست ساکی داشت ، و لباسی به رنگ سبز کدر چکمه هم جای کفش واکس زده ، به گمانم پدر سفر می رفت ... ـ :" کت نپوشیده ای چرا بابا ؟ مگر امروز اداره تعطیل است ؟ " ـ :"می روم جبهه پیش همکارم ، طاقتم در اداره سر می رفت " بغض نشکفته ای که مادر داشت ترکشی خورد و صورتم تر شد جـبهـه جایی شبیه خانه نبـود ، پدرم در پی خطر می رفـت آب و قرآن و چند شاخه ی رز ، سروده های نسیم...
ما را در سایت سروده های نسیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taherehtakhti بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 18:12